والتیـــن

امیر مهدیان
amirm_rafe@yahoo.com

1.صدای باران بود که می شنیدم،نیمه های شب.اول به ساعت نگاه کردم،هنوز سه نشده بود و بعد به خیال اینکه شمالم و توی شمال باران عجیب نبود و وقت و بی وقت می بارید، پتو را روی سرم کشیدم و چشمهای خواب آلودم را بستم ،ولی بعد از چند لحظه وقتی یادم آمد که اینجا شمال نیست،از خواب پریدم و ناباورانه گوشم را به طرف صدا گرفتم.واقعاً صدای باران بود.بیشتر از همه صدای خوردن قطره ها روی برگهای درخت انجیرِ وسطِ حیاط می آمد .آرام از تخت پایین آمدم و کنار پنجره رفتم.به آرامی پنجره را باز کردم و لحظه ای مدهوش شدم.بویی که همیشه عاشقش بودم توی اتاق پیچید.بوی خاکی که آب زده شده بود.

2. با صدای پدر بزرگ که عادت کرده بود بلند بلند با مادربزرگم حرف بزند از خواب بیدار شدم و کنار پنجره ای که نیمه باز بود ،ایستادم.پدربزرگ کنار درخت انجیر ایستاده بود و با دستمالی که به دست داشت، برگهای درخت را تا آنجایی که دستش می رسید تمیز می کرد و با مادر بزرگ که روی سکوی کنار دیوار نشسته بود، حرف می زد.
دستپاچه پدربزرگ را صدا کردم و از پنجره، داخل حیاط پریدم و با پای برهنه به طرفش رفتم.پدر بزرگ ترسیده و نگران حرفش را قطع کرد و به طرفم چرخید ...
ـ ... علیک سلام ... چی شده ...
به طرف درخت اشاره می کردم ...
ـ ... سلام ... برگا به خاطر بارون دیشب کثیف شدن ... شما نفهمیدین ...؟...
پدربزرگ متعجب به برگهای درخت نگاه کرد ...
_ چی می گی رضا ... بارون؟ .... اینجا ... اونم تو این ماه ِ سال ...
_ ولی من خودم صداشو شنیدم ... قطره هاش می ریخت رو برگای این درخت ...بوی خاکم بلند شده بود ...
پدربزرگ و مادر بزرگ که تا کنارم آمده بود هر دو نگران نگاهم می کردند و من سعی می کردم ،باور کنند که دیشب باران باریده است.پدر بزرگ سعی می کرد که آرامم کند ...
_ آخه پسرم ... تو به برگای این درخت نگاه کن ... با این همه گرد و خاکی که روشون نشسته، بهشون می یاد بارون که سهله ، رطوبت بهشون خورده باشه؟ ..اگه منم گاهی حوصله نکنم و دستما لی بهشون نکشم که رنگ سبز به اینا نمی بینی ...
پدر بزرگ همچنان حرف می زد و من ناباورانه به برگهای درخت نگاه می کردم.راست می گفت.هیچ اثری از باران دیشب روی برگها نبود.برگهایی را که هنوز تمیز نکرده بود،گرد و خاک پوشانده بود.خم شدم و مشتی از خاک باغچه برداشتم و بو کردم و آرزو کردم که ای کاش فقط یکبار دیگر آن بوی رویایی به مشامم می خورد.پدر بزرگ سعی می کرد که قانعم کند خواب دیده ام ....
_ تو خواب دیدی رضا ... خواب شمال و دیدی... از دلتنگی ِ ... دلت برا بابا و مامانت تنگ شده ... تو همون شمال خودتونم این موقع کمتر بارون می یاد ...... من تو تمام این هفتاد سالی که از خدا عمر گرفتم، کمتر یادم می یاد توی این موقع سال بارون باریده باشه ... مگه نه پری.. تو یادت می یاد ...؟ ...
نگاه نگران مادربزرگم از من به طرف پدربزرگ چرخید و با تکان دادن سر حرفش را تایید کرد. بعد دستی نوازش گرانه روی سرم کشید و دستم را گرفت و برای خوردن صبحانه به طرف آشپزخانه کشاند.

3. بیشتر از سه سال بود که زبان مادر بزرگم بند آمده بود و هیچ دکتری حتی بهترین دکتر های تهران نتوانسته بودند از این بیماری سر در بیاورند.ولی همه به اتفاق از شوک و هیجان نامعلومی حرف می زدند که به یکباره به مادر بزرگ وارد شده بود و تنها دوای آن را مرور زمان می دانستند.
مادربزرگم اوایل گیج و گنگ و منزوی شده بود.خورد و خوراکی نداشت و هیچ کاری جز گریه نمی کرد ولی با گذشت زمان و آمدن من به اینجا که قبول شدنم در دانشگاه این شهر باعثش شده بود،کم کم به وضع جدیدش عادت کرد و با توجه های بیشتر من و پدربزرگ به زندگی عادی برگشت و فهمید که هنوز هم باید شکرگذار باشد چون می شنود و این نعمت کوچکی نبود.

4. زیر درخت انجیر نشسته بودم و آنقدر تشنه بودم که زمین مقابلم را با دست می کندم تا به آب برسم.
لُخت بودم و هیچ تن پوشی جز شورتی که همرنگ بدنم بود ،نداشتم.درخت انجیر هیچ برگی نداشت تا سایه ام باشد و من زیر شعله های آفتاب تشنه تر می شدم.کمی بعد متوجه شکافی پهن و عمیق شدم که چند متر آنطرف تر روی زمین درست شده بود و آنطرف شکاف، بارانی سیل آسا می بارید و دوستان و هم کلاسی هایم در سیلی که به طرف شکاف جاری شده بود دست و پا می زدند و یکی یکی غرق می شدند.من با دیدن آنها تشنگی ام از یادم رفته بود و اشک می ریختم و می خواستم به طرفشان بروم ولی پاهایم توان ایستادن نداشت.می خواستم فریاد بزنم ولی هیچ صدایی از گلو یم خارج نمی شد.

5. مادر بزرگم بغلم کرده بود و در حالی که خودش اشک می ریخت اشک های من را پاک می کرد.پدر بزرگم با یک دست لیوان آبی را به طرف دهانم می برد و با دست دیگر شانه هایم را می مالید.صدای ناله هایم در خواب آنها را به اتاقم کشانده بود.
هنوز نفس نفس می زدم.آب را یکنفس نوشیدم و نفس راحتی کشیدم و در آغوش مادر بزرگم آرام گرفتم.

6. پدر بزرگم علاقه عجیبی به درخت انجیر داشت و من می دانستم این علاقه از کجا می آید.از سالها پیش حتی پیش تر از جد پدر بزرگم ،هیچ گیاهی در حیاط این خانه رشد نمی کرده و هر چه جدّ ِ پدر بزرگم و پدر پدربزرگم و حتی خود پدربزرگم گل و گیاه و نهال کاشته بودند،همه زود خشک شده و از بین رفته بودند.حتی چند بار هم خاک باغچه را عوض کرده بودند اما باز هم هیچ اتفاقی نیفتاده بود.
تا اینکه وقتی همه از باروریِ خاکِ این خانه ناامید شده بودند و یادشان رفته بود.این درخت بدون اینکه کسی نهالش را کاشته باشد یا تخمی پاشانده باشد،کم کم از خاک بیرون زده بود و با نگهداری های پدربزرگم به اینجا رسیده بود.درخت برای اولین بار امسال به بار نشسته بود و چند تایی انجیر درشت روی بعضی شاخه ها گرفته بود.پدر بزرگم مرتب درخت را آب می داد و کود پایش می ریخت و هرچند وقت یکبار با دستمالی مرطوب برگهایش را تمیز می کرد.
اوایل با پیچیدن ماجرای درخت در محل و کم کم شهر ،از همه جا برای دیدن انجیر آمده بودند.هر کس که حاجتی داشته و هر مریض داری که پزشکان جوابش کرده بودند،از هر جایی خودشان را به حیاط خانه ما رسانده بودند و به درخت نخ بسته بودند و برگهای درخت را کنده و همراه خود برده بودند.چند نفری هم که روی صندلی چرخدار می نشستند، خودشان را به درخت بسته بودند و عهد کرده بودند که تا شفا نگیرند از آنجا نروند.پدر بزرگم گیج و سردرگم سعی کرده بود که جلوشان را بگیرد.به هر دری زده بود تا خدا را به یادشان بیاورد ولی نتوانسته بود. از خالق درخت و یکتایی او حرف زده بود و از شِرک گفته بود و از این تنها گناهی که بخشایشی برایش نیامده ولی وقتی بی اعتنایی شان را می بیند،با تهدید اسلحه شکاری اش همه را از خانه بیرون می کند.
ولی باز هم دست بردار نبوده اند.می آمدند و التماس می کردند و زار می زدند تا دل پدر بزرگم به رحم بیاید و به داخل خانه راهشان بدهد.داخل که می آمدند، باز هم پدربزرگ نصیحتشان می کرده ولی آنها بی توجه به حرفهای او باز هم به طرف درخت می رفتند.
آنقدر آمده بودند و برای خدا شریک قائل شده بودند تا پدربزرگ را مجبور کردند با همه علاقه اش به درخت ،تبر به دست بگیرد و قصد از ریشه کندن درخت را بکند.ولی همسایه ها فهمیدند و آمدند و به دست و پای پدربرگ افتادند که درخت را از بین نبرد.پدربزرگ هم شرط گذاشته بود که آنها همانطور که پای این مردم را به اینجا باز کرده اند خودشان هم پایشان را از اینجا بِبُرند.
یکی دو سال بیشتر نیست که آرامش دوباره برقرار شده ولی هنوز هم از همسایه ها و آشنا ها و فامیل ،کسی اگر به خانه ما می آید، تا چند لحظه ای در حیاط تنها می ماند،پنهانی و دور از چشم ما سراغ درخت می رود و به شاخ و برگ درخت بیچاره رحم نمی کند.
پدربزرگم درخت را خیلی دوست داشت ،ولی این همه علاقه اش به خاطر معجزه ای که رخ داده نبود.او درخت را تجلّی نعمتی می دانست که سالها از او و اجدادش دریغ شده بود و خوشحالی اش از این بود که در زمان او این اتفاق افتاده بود.

7. به اصرار پدربزرگ و مادر بزرگ در فرصت دو هفته ای که تا شروع امتحانات پایان ترمم بود ، راهی شمال شدم.من آنقدر ها راضی نبودم ولی وقتی نگرانی آنها را در مورد خودم می دیدم و اینکه آنقدر از دلتنگی ام برای خانواده و شهرم گفتند تا خودم هم باورم شد و فکر کردم که با این سفر آرامش دوباره ای پیدا می کنم که در این یک ماه اخیر نزدیک من هم نبود.

8. در تمام دو هفته ای که شمال بودم یک قطره هم باران نبارید و حتی یک لکه ابر هم در آسمان پیدا نشد.
شبها آسمان پر از ستاره بود و ماه از همیشه های شمال به نظرم تابنده تر بود.در تمام دوهفته حتی یکبار هم کنار دریا نرفتم.کابوسی که دیده بودم ،دریا و آب را از چشمم انداخته بود.
دست آخر پدر و مادرم را با همه نگرانی هایشان از تغییر روحیه من؛ گذاشتم و باز گشتم.

9. هر چه پنبه در گوشهایم فرو می کنم باز هم صدای این ساز و دهل را می شنوم.باید جشن بزرگی برپا کرده باشند.وصلت نوه های بزرگتر های شهر است و قدیمی ها هم دعوت شده اند.کارت دعوت به پدربزرگ هم رسید.ولی من از پنجره اتاقم دیدم که او پنهانی در گوشه حیاط کارت را تکه تکه کرد و کنار دیوار ریخت.عصر که پدرذبزرگ برای گفتن اذان روی پشت بام خانه رفته بود،صدای اذانش به گوش هیچ کس جز خودش نرسید.موقع خواب پدربزرگ گفت که به خاطر سگ های مست شده ای که در خیابان پرسه می زنند ،هیچ کس جرات از خانه بیرون رفتن ندارد.

10. آنقدر خواب های آشفتة برف و سرما و گیر کردن در میان انبوهی از برف می بینم که از خواب می پرم و می بینم که از سرما می لرزم.لیوان آبی را که مادربزرگم هرشب روی میز کنار تختم می گذارد، سر می کشم و به ساعت نگاه می کنم.چیزی به اذان صبح نمانده است. دوباره روی تخت دراز می کشم و قبل از بستن چشمهایم ، یادم می آید که دیگر صدای ساز و آوازی نمی شنوم.پنبه ها را از گوشم بیرون می آورم و صدایی نظرم را جلب می کند.انگار باران می بارد،صدای برخورد قطره ها با برگهای درخت انجیر را می شنوم.ولی دیگر تعجب نمی کنم.زمستان است و بارش باران بعید نیست.دوباره دراز می کشم و تا چانه زیر پتو فرو می روم. ولی هنوز از سرما می لرزم. آنقدر سردم شده که احساس می کنم دندانهایم به هم می خورد و من توان نگه داشتنشان را ندارم. نیم خیز می شوم و به پنجره نگاه می کنم و با خودم فکر می کنم که شاید پنجره نیمه باز شده و سرما از آنجا می آید.هر چه به طرف پنجره نزدیک می شوم، بوی آشنایی به مشامم می خورد و لحظه به لحظه رویایی تر می شود.پنجره را که تمام باز می کنم نزدیک است که بیهوش شوم.دستم را به کنار پنجره می گیرم و چشم هایم را می بندم و بو می کشم. همه جا ساکت است و از صدای ساز و دهل دیگر خبری نیست و فقط صدای برخورد قطره ها به برگهای درخت انجیر می آید.
بی اختیار از پنجره با پای برهنه در حالی که پتو را دور خودم پیچیده ام، بیرون می پرم و می بینم که بارانی روی سرم نمی ریزد.به اطراف که نگاه می کنم می بینم که اصلاً اطرافم بارانی نمی بارد ولی هنوز صدای قطره هایی که به برگهای درخت می خورند،می شنوم.به آسمان نگاه می کنم و چیزی می بینم که باور کردنش آسان نیست.تکه ابری ،درست روی درخت انجیر آهسته و پیوسته می بارد.ناباورانه ولی مشتاق، به طرف درخت می روم و تکیه به تنه جوانش به آسمان نگاه می کنم.باران از لابه لای شاخ و برگ های جوانش می گذرد و روی صورتم می ریزد.بارانی که سرد نیست.گرم هم نیست.انگار درست هم دما با بدنم است و من فقط از برخورد قطره هایش با صورتم می فهمم که می بارد. پتو از روی دوشم می افتد. دیگر سردم نیست و حتی احساس می کنم که عرق کرده ام.آرام تکیه به درخت می نشینم و چشم هایم را می بندم و صورتم را به آسمان می گیرم.آنقدر غرق لذت می شوم که فراموش می کنم دیگر قطره ای روی صورتم نمی ریزد و چشم که باز می کنم می بینم که تکه ابر دیگر نیست و انگار مدتها از رفتنش گذشته است.تکیه به درخت می خواهم بلند شوم و در آسمان به دنبالش بگردم که به یکباره، زمین زیر پایم می لرزد و من زمین می خورم.وحشت زده خودم را محکم به درخت می چسبانم و می بینم که جلوی چشمم خانه مان ویران می شود و من فقط صدای جیغ مادر بزرگم را می شنوم.
.............................................
چند ثانیه بیشتر طول نکشید، تا چهل و چند هزار نفر، دیگر نباشند .... به انجیر قسم که او تواناست.**

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* "والـتّین" : بخشی از آیه اول سوره نود و پنجم قران کریم،سوره الـتّین
** و اینک چند سال پس از آن لرزشِ هولناک
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

34219< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي